به کجانظرنمایم که زتواثرنباشد
به کجا قدم گذارم که توراگذرنباشد
به کدام شب نشینم به امید صبح دیدار
که ز خون و اشک حسرت دل و دیده تر نباشد
چو بخواهمت بسازم خبر از غم نهانی
توبگوچه گویم ای جان که تو را خبر نباشد
به پناهت ار نمایم سفری به بحر خلقت
صدفی نبینم آنجا که در او گهر نباشد
من بی هنرچه خوانم ز تو خط ونقش وخالی
که تو را طریق عرضه مگر از هنر نباشد
به حفاظ عشق یارا دل ودیده ام بپوشان
که به تیغ وتیر دشمن به از این سپر نباشد