سحر خیزی :
زمانی هر آنچه می گشتم او را نمی یافتم ، بر این جستجو بس ره پوییدم تا روزی سایه او را دیدم صباحی چند ،آنگاه که خورشید طالع می شد ،سایه اش را برایم به نمایش می گذاشت؛با حرکت این سایه هر بامداد ،دل خوش می داشتم ،تا روزی مبارک از روزن در آینه ای دیدم که جمالش در آن متجلی شده ،جمالی بس دل فریب که غم از دلم برداشت و چشمانم را خیره جمال خود نموده ،دیگر به چه می توانم نگریست؟
ندانی که اگر در خورشید نگریستی دیگر تا مدتی چیزی را نبینی .
رازیست مرا با شب و رازیست عحب
شب داند و من دانم و من دانم و شب
آنکه این راز داند ،روی از او باز نگیرد و آنکه این انس یافت دیگرش با هیچ کس انس نبود ،غم او به هزار شادی ارزد ،حزن او حزن سبز است و انس با او روح و راحت است.
حضرت استاد کریم محمود حقیقی
ساغر سحر ص 137