این جهان همچون درخت است ای کرام
ما بر او چون میوه های نیم خام
سخت گیرد شاخها مر خام را
زانک در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لب گزان
سست گیرد شاخها را بعد از آن
از دیروز به ونکوور آمده ام؛ برای انجام سخنرانی در دانشگاه UBC و ضبط دو سی دی : گزیده ای از اشعار «هشت کتابِ» سپهری و منتخبی از غزلیات حافظ . طبیعتِ ونکوور انصافا زیبا، روح نواز و مسحور کننده است، خصوصا در فصل پاییز که برگهای درختان از زردی به ارغوانی می گرایند. التقای اقیانوس و کوه و درخت و نرمی باران نیز بر زیبایی و ابهت این طبیعت افزوده است. به قول سهراب: « هر کجا برگی هست شور من می شکفد»....
دیروز به اتفاق دوست عزیزی در فضای سرسبز ونکوور قدم می زدیم، در حین قدم زدن به برخی از برگهای زیبایِ ارغوانی رنگ درخت افرا برخوردیم که روی زمین افتاده بود. چند تا از آنها را برداشتم و لمس کردم و بوییدم؛ به بالای سرم نگاه کردم، برگهای زرد و ارغوانیِ انبوهی روی درخت افرا دیدم. حس غریبی داشتم، بی اختیار به یاد ابیاتی از «مثنوی» افتادم که در آنها مولوی جهان را به درختی تشبیه کرده و آدمیان را به میوه های نیم خامی که وقتی پخته می شوند و لب گزان و شیرین، شاخه ها را رها کرده، به نحو طبیعی از درخت زندگی جدا می گردند و دنیا را ترک می کنند. با خود می اندیشیدم برگهای ارغوانی رنگی که بر روی زمین افتاده اند، به مراتب زیباتر و خوش رنگ تر از برگان زرد رنگی اند که همچنان روی درخت اند و آویزان و شاخه ها را محکم گرفته....
در مقام تمثیل، کسی که «مرگ آگاه» است و چند صباحی که روی کر? خاکی زندگی می کند، شکوفاییِ درون و رضایت باطن را تجربه می کند و هر وقت خوشی را که دست می دهد مغتنم می شمارد و بر «تجرب? ملالِ» زندگی روزمره فائق می آید و به تعبیر اروین یالوم، برای روزی که مرگ در می رسد، زمین سوخته ای باقی می گذارد؛ بسان برگ ارغوانی رنگِ درخت افرایی می ماند که به هنگام و در موعد مقرر از درخت می افتد و پس از جدا شدن و روی زمین قرار گرفتن نیز، همچنان دل انگیز و زیباست....
با مهر