اسارت مسلم پس از جراحتْ دیدن بسیار
??الملهوف :
چون مسلم گروهى از آنان را کشت، محمّد بن اشعث بانگ بر آورد: اى مسلم! تو در امانى.
مسلم گفت: چه اعتمادى به امانِ اهل نیرنگ و فجور هست؟!
و باز یورش آورد و با آنان مى جنگید و سروده هاى حَمران بن مالک خَثعَمى را در روز نبرد خثعم و بنى عامر مى خواند:
سوگند یاد کردهام که جز به آزادگى کشته نشوم،
گرچه مرگ را ناخوش مى دارم.
خوش ندارم که به من نیرنگ بزنند یا فریب بخورمو با آب گوارا
آب گرم و تلخ را مخلوط کنم.
هر کسى روزى مرگ را ملاقات مى کند، با شما نبرد مى کنم و از سختى هراسى ندارم.
به وى گفتند: به راستى که نیرنگ و فریبى نیست. ولى مسلم بِدان توجّه نکرد و پس از دیدن جراحت هاى سنگین، جمعیت بر او هجوم آوردند و مردى از پشت به وى ضربتى زد و به زمین افتاد و به اسارت گرفته شد.
??الملهوف : ص 120
بحار الأنوار : ج 44 ص 357
??الفتوح :
عبید اللَّه بن زیاد براى محمّد بن اشعث پیغام فرستاد که به مسلم امان بده ؛ چرا که جز از این طریق نمى توانى بر او دست یابى.
محمّد بن اشعث پس از آن گفت: واى بر تو اى مسلم ! خودت را به کشتن مده، تو در امانى.
مسلم بن عقیل مى گفت: مرا به امانِ اهل نیرنگ، نیازى نیست. آن گاه به نبرد پرداخت و این شعر را مى خواند:
سوگند یاد کردهام که جز به آزادگى، کشته نشوم
گرچه مرگ را جامى تلخ بیابم.
خوش ندارم به من نیرنگ بزنند و یا فریب بخورم
هر کسى روزى مرگ را ملاقات مى کند.
با شما نبرد مى کنم و از سختى نمى هراسم.
محمّد بن اشعث بانگ برآورد و گفت: واى بر تو اى پسر عقیل! به راستى که به تو دروغ گفته نمى شود و تو فریب داده نمى شوى. این جمعیت قصد کشتن تو را ندارند، پس خودت را به کشتن مده.
مسلم - که خداوند رحمتش کند - به سخن پسر اشعث اعتنایى نکرد و به نبرد ادامه داد تا جراحتهاى سنگینى بر او وارد شد و از جنگیدن ناتوان شد. جمعیت بر او یورش بردند و با تیر و سنگ بر او مى زدند. مسلم گفت: واى بر شما! آیا به سویم سنگ پرتاب مى کنید - آن گونه که به کفّار سنگ مى زنند - در حالى که من از خانواده پیامبرانِ ابرارم؟ آیا حقّ پیامبر را در باره خاندانش پاس نمى دارید؟
سپس با وجود ضعف بر آنان یورش بُرد و جمعیت را در هم شکست و آنان را پراکنده ساخت. آن گاه برگشت و بر درِ خانه تکیه زد.
سپاهیان به سمت مسلم باز گشتند و محمّد بن اشعث بر آنان بانگ زد که : او را رها کنید تا با او سخن بگویم.
پسر اشعث به مسلم نزدیک شد و رو به روى وى ایستاد و گفت: واى بر تو اى پسر عقیل! خودت را به کشتن مده. تو در امانى و خونت بر گردن من است.
مسلم به وى گفت: اى پسر اشعث ! گمان مى کنى تا نیرویى براى جنگیدن دارم. دست دراز مى کنم؟ نه ! به خدا هرگز چنین نمى شود. آن گاه بر پسر اشعث، یورش برد و او را تا پیش یارانش عقب راند. سپس به جاى خود باز گشت و ایستاد و گفت: بار خدایا ! عطش، امانم را بُریده است!
کسى جرئت نداشت به وى نزدیک شود. یا به او آب دهد.
پسر اشعث رو به یارانش کرد و گفت: واى بر شما ! این براى شما ننگ و عار است که این گونه از یک مرد درمانده شوید. همه با هم بر او یورش برید.
همه بر مسلم یورش آوردند و او هم بر آنان یورش بُرد.
مردى کوفى به نام بُکَیر بن حُمرانِ احمرى به سمت مسلم آمد و دو ضربت میان آنان رد و بدل شد. بُکَیر ضربتى بر لب بالاى مسلم زد و مسلم بن عقیل هم بر او ضربتى زد و او کشته بر زمین افتاد.
آن گاه مسلم از پشت سر مورد اصابت نیزه قرار گرفت و بر زمین افتاد و به اسارت گرفته شد و اسب و سلاحش را هم گرفتند.
مردى از قبیله بنى سلیمان به نام عبید اللَّه بن عبّاس نیز جلو آمد و عمامه اش را برداشت.
??الفتوح : ج 5 ص 53