شهدا:
???????
#رمان_مدافع_عشق_قسمت7
#هوالعشـــــــــق?
???????
نزدی? غروب،وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت..
میخواستم اخرای این سفرچندع?س از#توبگیرم...??
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ?ه لحظاتـےراثبت ?نم..
زمین پرفرازونشیب ف?ه باپرچم های سرخ و سبزی ?ه باد ت?انشان میداد حالـےغریب راالقا می?رد..
تپه های خا?ـے...????
و تو درست اینجایـے!...لبه ی ی?ـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است.
پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه می?نـے:
#ازهرچه_?ه_دم_زدیم....آنهادیدند??...
آهسته نزدی?ت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم...
اما...
???????
_ آقای هاشمـے..!
توقع مرانداشتی...انهم درآن خلوت..
ازجامیپری!مےایستـےوزمانـے?ه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و...
ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے.??????
سرجا خش?م میزند#افتاد!!...
پاهایم ت?ان نمیخورد...بزور صدارازحنجره ام بیرون می?شم...
_ آ...آقا...ها..ها...هاشمـے!...
ی? لحظه بخودم می آیم و میدوم...
میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه می?نـے...
تمام لباست خا?ـےاست...
وبای? دست مچ دست دیگرت راگرفته ای...
ف?رخنده داری می?نم#یعنی_ازدردگریه_میکنه!!
اما...تو... حتمن اش?هایت ازسربهانه نیست...علت دارد...علتـے?ه بعدها آن رامیفهمم...
سعـےمی?نم آهسته ازتپه پایین بیایم ?ه متوجه وبسرعت بلند میشوی...
قصدرفتن ?ه می?نےبه پایت نگاه می?نم..#هنوزکمی_میلنگد...??
تمام جرئتم راجمع می?نم وبلند صدایت می?نم...
_ اقای هاشمی....اقا #سید... یکلحظه نرید...
تروخدا...
باور ?نید من!....نمیخواستم ?ه دوباره....
دستتون طوریش شد؟؟...
اقای هاشمی باشمام...
اماتو بدون توجه سعـے?ردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر#صدای من راحت شوی...
مح?م به پیشانـےمی?وبم...
#یعنیا_خرابکارترازتوهست_عاخه؟؟؟
#چقدعاخه_بےعرضههههه??
???????
انقدرنگاهت می?نم ?ه در چهارچوب نگاه من گم میشوی...
#چقدرعجیبـے...
یانه...
#تودرستی..
ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که...
دراصل چقدر من #عجیبم....
???????
#ادامه_دارد...
@loveMartyrs